یک نیمه روز با تو
هر لحظه که نگاهش میکنیم، با لبخند بزرگی به صورتهای ما خیره میشود. مقنعه آبی کمرنگی به سر دارد و روپوش چروکش را بر تنش مرتب میکند. با بیقراری روی صندلیهای گوشه سالن مینشیند و بعد از چند ثانیه بلند میشود. هرازگاه، آهسته به در دفتر مربیها نزدیک میشود و دوباره چند قدم به عقب برمیگردد. یکی از …